۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

سرگردان

در سکوتی مبهم جان و دل را به خریداری جنون برده ام. آوار ظلمت بر سر اندیشه ام فرو ریخته و روانم با غمی ناشناس در آمیخته. یک پایم در اینجا و یک پایم نیست. بنیان هستی ام متزلزل است و شور و سرمستی ام منفعل. سبزی هیچ سرو و سرخی هیچ لاله ای در پیاله ادراکم نمی گنجد. مات و مبهوتم و قرین سقوط.نردبان عقلم مرا به معراج رهایی نمی برد و بالهای عشقم هم به دیار سرسپردگی. تو گویی طبل غازی ام در این بازی. چشمهایم بینای تاریکی و گوشهایم شنوای خاموشی است; به حریمی ره نمی برم ودر حریمم چیزی نمی بینم.چه بگویم که قلبم از این بی بنیادی گرفته است.

0 نظرات: