۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

خلوت شام حضور

مي خزد انديشه در شام خزان
از زمين تا انتهاي آسمان
بار ديگر شور و غوغا شد پديد
عافيت جويان حذر پنهان شويد
راه ناپيدا هوا هم گرگ و ميش
کس نداند سرنوشت کار خويش
گور خود را مي کنم با خامه ام
مي کنم امشب کفن را جامه ام
از فريب و از سياست گشته دور
مي روم تا خلوت شام حضور
عشق را از سينه بيرون رانده ام
کين تعلق مي کند درمانده ام
مطربي کو تا زند راه عراق
اي صفاهان الفراق و الفراق
مستي شيخ از لباس انبيا
ساقي از انگور و صوفي از ريا
در زمان مردمان دين فروش
گر ننوشي مي بيا از ني نيوش
تا که در گردن نکردندش طناب
از پي سمع نوايش مي شتاب
نغمه اي نو زد دوباره ناي دل
بشنو از اين بانگ ني آواي دل
چنگ و دف با ني درآمد در خروش
دير شد اي خفته برخيز و به هوش
هان مترس از چنگ و دندان وحوش
اين نوا هرگز نخواهد شد خموش
گه نپنداري که آسوديم ما
زير خاکستر نهان بوديم ما
رشته اين غم سري دارد دراز
تا ابد خون مي رود زين زخم باز

0 نظرات: